عشق من....
انزلی چی آبای
با تو آغاز می کنم . با یادت ، با نامت ، به تو می اندیشم . به پیمانی که با تو بستم و پیمانی که تو با تمامی انسانها بستی . به یاد می آورم که گفتی بخوان و من ، این انسان اسیر در خاک ، خواندم کلمات رهایی از جسم و خاک را ، من خواندم از عمیق ترین نقطه وجودم ، من خواندم از تاریکترین سیاهی ذهنم . و در میان اشک با تو ای تبلور هستی،ای شکوه خلقت ، ای خالق زیبایی پیمان بستم . در این لحظه رها شده از تمامی بندها به تو می اندیشم به کجا می روم ؟ با که می روم ؟ از کدامین راه ؟ با چه پشتوانه ای ؟ تنها رفتن را می بینم ، حس می کنم ولی از ادراک عاجزم . تنها یک یک چیز در ذهنم نقش بسته و آن اینکه ، اگر قدمی بر می دارم و كاری میكنم تنها به واسطه معامله ایست که با تو کردم.
حالا كه به یاد پیمان ابدیم در آغاز خلقت با تو خالق مهربونم میافتم،با خود اینگونه نجوا میكنم كه:یاید پرنده ها را پرواز داد. بالهایشان را گشود و درس آزادگی داد. باید نوای عشق خواند تا بلبلان بدانند در این میدان رقابت تنها نیستند ، بر گرد گلهای زیبا چرخی زد و سوز دل را با آنان همچون پروانهای فریاد كرد .
شب پره ها باید بدانند که شب ظلمت فرارسید ، تاریکی جهل پرده بگسترانید . باید مقصد را یافت . خود را به دریا زد و سوار بر موج از اینجا رفت، در کنار برکه نشست و عکس خود را در آنجا نگریست .باید واقعیت های زندگی را در آیینه طبیعت نگاه كرد ، بعد دیده ها را به خاطر سپرد و تصویری همیشه در جلوی چشمان ساخت.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |