عشق من....
انزلی چی آبای
دیگر نه نوازشی از دست های تو بر می آید ،نه کاری از این دل ِ در به در ِ گیج و خسته ام .
نظرات شما عزیزان:
پاییز به پاییز رسید و تو اما نیامدی ...
به پابوس قدم های نیامده ات ،
چند پاییز را سجده کنم تا تو برگردی ؟؟؟!!!
دیگر نه از بهار و گره های سبزه ی سیزده به درش کاری بر می آید ،
نه از تابستان و مرداد عاشق شدنم .
پاییز دست گذاشته روی چشم های دلم و
نیامدنت را خنده می کند ...
من ،
سر گذاشته ام روی زمین و
آب می شوم ...
رنگ سال گذشته را دارد همه ی لحظه های امسالم ، 365 حسرت را همچنان می کشم به دنبالم ...
حالا باورم شده است که :
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ، تا بخندند به حال من و تنهایی من ...
Power By:
LoxBlog.Com |